خبر نگار ...
نوشته شده توسط : مدونا

ساعت 12 از خواب بیدار شدیم ...

- مدی امروز بعد از ظهر کجا بریم ؟

- نمیدونم ... امروز بریم سینما ...

- تو خونه مگه تلویزیون نداریم ؟

- مال اونجا بزرگتره ...

- خنگ ...

- بریم کافی شاپ ...

- همون کافه ای که همیشه میریم ؟

- آره دیگه ...

- نه امروز بریم کافه دانشجو

بعد از یه ساعت داد و بیداد به تفاهم رسیدیم ...

نه کافه ای که من میگفتم رفتیم نه کافه ای که اون میگفت ...

رفتیم پارک ...

فرداشم قرار بود بریم تهران ...

یه دوربین برداشتیم که اونجا عکس بندازیم ..

رفتیم ساحلی ... ( ارومیه )

نشسته بودیم پیش کره ی وسط پارک ...

دور تا دورش پر از آدم بود ...

داشتیم راجب به فردا میحرفیدیم ...

که چجوری مامان بزرگشو بپیچونیم . این حرفا ...

یهو یه زنه داد زد ..

من طلاق میخوام ...

مرده هم که صداش بلند تر ...

وای وای وای ...

ما هم که دوربین تو دستمون ...

همه جمع شده بودن سرشون ...

من و ماریانا رفتیم جلو ...

یه پسره بر گشت گفت :

نرین جلو بابا مرده میزنتتون ...

ما هم که دنبال شر بودیم ...

من و ماریانا با هم داد زدیم بسه !

زن و مرد هر دو نگاهمون میکردن ...

همه بر گشتن به ما نگاه کردن ...

.

.

- یعنی چی اومدین تو پارک دعوا میکنین ؟

ماریانا : عیبه واقعا ...

- بد آموزیه ...

ماریانا : این همه آدم سرتون جمع شدن ...

- باید خجالت بکشین ...

همینجوری داشتیم میگفتیم مرده داد زد :

به شما چه ؟

- به ما هر چه ...

ماریانا : چطور سر دو تا خانم متشخص داد میکشی ؟

مثلا ما متشخص بودیم دیگه ...

- این کار شما رو تو روزنامه ها چاپ میکنیم ...

ماریانا خودش تعجب کرد ...

منم اشاره کردم که بگو یه چیزی ...

ماریانا : بله ... بیچاره زنتون ...

مرده دوربینا رو دید ... جا خورد ...

- شماها این کارو نمیکنین ...

- میکنیم ...

...

ماریانا : ما مثل کوه پشت زنتونیم ...

- بله ...

.

.

.

مرده ما رو کشید کنار ...

- خبرنگارین ؟

- بله ... نشریه ی حقوق زنان ...

- من چیکار کنم که شما اونو چاپ نکنین ؟

ماریانا : برو تو جمع ازش عذر خواهی کن ...

.

.

.

مرده بیچاره باور کرده بود ... رفت عذر خواهی کرد ...

ماریانا : چیه جمع شدین اینجا ؟

- برین دیگه وااااااااااااا

ماریانا : شاید میخوان با هم لب برن ...

- وا ماری این چه حرفیه ؟

همه زدن زیر خنده ...

.

.

.

- دوربینامون به دردمون خوردنااااا

- آره ...

- حالا بیا عکسایی رو که انداختیم ببینیم ...

.

.

.

از هر چی پسر خوشکل و فشن بود عکس انداخته بودیم جز خودمون ...

.

.

.

ولی حال کردیم دیگه ...

.

.

.

شب ...

من و ماری همدیگه رو بغل کردیم بوس کردیم ... داشتیم میخوابیدیم که زنگ درو زدن ...

- کیه ؟

- نمیدونم ...

- ساعت 2 شب آخه ...

در رو من باز کردم ... ماری هم با ماهی تابه ایستاده بود پشت در ...

.

.

زن همسایه بود ...

- میتونم بیام تو ؟

- شما ؟ چرا ؟

- با شوهرم دعوامون شده ...

- بفرمایین ...

رو کاناپه خوابید ...

تو تخت :

- مدی امروز چرا همه دعوا میکنن ؟

- نمیدونم حالا بگیر بکپ صبح باید بریم نشریه ...

.

.

.

صبح بیدار شدیم ...

قالیچه ای که وسط هال انداخته بودیم .. ( رو سرامیک قشنگ دیده میشه ) ...

نبود ...

تلویزیون خوشکلمون ... نبود ...

واکمن ... نبود ...

مبلامونم .... نبود ...

رفتیم در همسایه رو زدیم ... نبود

.

.

به نگهبان گفتیم ... گفتن ساعت 5 صبح اسباب کشی کردن و رفتن ...

.

.

.

زن الاغ دزدی کرده بود ...

.

.

.

از اون به بعد دیگه به هیچکی اعتماد نداشتیم ...

حتی دوستامونم میومدن ... چهار چشمی میپاییدیمشون ...

.

.

.

شانس نداریم که ...

.

.

.

حالا خوشحال بودیم که به مردم کمک میکنیم ...





:: بازدید از این مطلب : 463
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: